با تو وجدانی نمی ماند مرا
نفسم را گرفته ای ای عشق با تو از هستی ام چه می ماند؟؟
نه به این زنده دلخوشی دارم مرگ هم نام من نمی خواند
سخت در پیچ و تاب یک زندان نا امیدانه دست و پا زده ام
من دچار هزار نفرینم حال من را کسی چه می داند
در میان دو راه بی برگشت در میان دو زن گرفتارم
یکی از بی کسی به من محکوم دیگری بر من حکم می راند
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و یکم مرداد ۱۳۹۳ ساعت 10:34 توسط محمد حسین نجفی
|