یه احساس ناگفته ای بین ماست

یه چیزی شبیه به یک دلهره

خیالی ترین لحظه ها وقتیه

که روحت به قلبم گره می خوره

امید رسیدن به آغوش تو

وجودم رو از انزوا خسته کرد

یه وهم عجیبی تو چشم تو بود

که من رو به عشق تو وابسته کرد

نمی تونم  آسون ازت رد بشم

یه حسی منو سمت تو می کشه

همین که دلت با من کافیه

مهم نیست ته ماجرا چی بشه..

پ ن:خودم  با موضوعیت نوشته ی بالا مشکل فلسفی دارم (یعنی مخالف)      

 پ ن:و اینچنین رسوایی پدیدار می شود و دیوار حاشا گاهی به اندازه یک پرچین کوتاه است....!!!